میدانی امروز به یک چيز مهم رسيدهام آن هم اين كه چرا پاييز كه میشود، غمِ دو عالم میريزد در تمام تنم. تمام تن من كه نه فقط، شنيدهام برای بيشترِ آدمهایی كه پاييز را نفس میكشند اينگونه است. امروز فهميدم پاييز با ريزش برگهايش چيزی درون خونمان میريزد. شبيه آب جوشی كه درونش پودر قهوهی آماده بريزند. تا به حال دقت كردهای؟ طوری پخش میشود كه كسی يادش نمیماند قهوهی حاضر ساعتی پيش آبی خالص بوده است. درون ما هم همين است. پاييز طوری میريزد كه كسی يادش نمیماند روزی آدمهایی بودهايم كه روی سنگ فرشهای بیبرگِ زرد اين شهر، از شدت گرمای زياد آببازی كردهايم و با لباسهایی كه به تنمان چسبيده قدم زديم. میدانم كشف مهمی نكردهام . اما دستِكم حالا برايم روشن شده چرا پاييز كه میشود يادت میافتم و غمگينترين آهنگ پِلِیليست مخفیام را میگذارم و كنار پنجرهای كه رو به حياط قديمی يک مدرسه است سيگار میكشم. خانهی جديدم حالا به جای منظرهای دلگشا رو به یک حياطِ مدرسهی خالی از آدم باز میشود. همان مدرسهای كه برای اولين بار وقتی درس میدادی دلباختهات شدم. خانهی جديدم جنوبی و كمابيش تاریک است. و من گوشه گوشهی خانهام كيسههای برگ پاييزی گذاشتهام. میدانم با منطقت رفتارم را نقض میكنی و از زيبایی زمستان میگویی و حس زايش بهار و كودکی تابستان. اما تو نمیدانی كه آب جوش بعد از گرفتاريش به قهوه ديگر آب خالص نمیشود. ديگر زلال نمیشود. ديگر فقط يک قهوه است كه يا خورده میشود يا تمام.
خودت را خوب بپوشان، هوا سرد شده.
میبوسمت.
خدانگهدار.
متن از: ساغر اسماعیلی
پ.ن: تمام من شده پر از دوندونای دونهدونه.
مستر من...برچسب : نویسنده : 2lvl4n4 بازدید : 153