به چشمهایت خیره شدهام... در عمق غار تنهاییام دو شعلهی شمع میرقصند. و من احساس سگی را دارم که بعد از یک جنگ سگی در باران,، گوشهی خلوتی را پیدا کرده و به هیچ فکر میکند. بارانی که آن غروب، حتی خندههایمان را هم خیس کردهبود... از چتر هم باران میآمد و من پژواک صدایمان را که به ابرها میخورد، میشنیدم. چشم بر هم میزنم و دو فنجان قهوه روی میز است. تو اما هنوز مرا در چشمهایت زندانی کردهای. زندانی شهر پس از باران، وقتی که هنوز زیر درختهای آن، باران میآید. کتانیهای خیست که به من نگاه میکردند و آن غروب که روی نوک پاهایت ایستادی... آن زمان که به جای باران، ستاره میبارید...
صخرههای دم غار فرومیریزند و من میبینم از لابلای آنها چشمهای آرام آرام میجوشد... من آب شدهام و از غار بیرونزدهام. تو اما هنوز روبروی من نشستهای.
مستر من...برچسب : نویسنده : 2lvl4n4 بازدید : 147